عادت کرده ام و کرده ایم همه ی کاسه کوزه ها را سر همدیگر بشکنیم و تقصیر ها را گردن هم بیندازیم .
آدم ابوالبشر نهی ارشادی را مرتکب شد و من بارها و بارها نهی تحریمی را.
بارها و بارها و بارها با اعتقاد راسخ و انگیزه ی قوی قدم در راه جهاد گذاشته ام اما به خاطر این که(( ثم استقاموا )) را نفهمیده ام باز مانده ام .
این جهاد به مراتب از جهاد در میدان نبرد سخت تر است ، چرا که توام است با جهاد اکبر و اگر نتوانم بر نفسم غلبه کنم با همین به اصطلاح جهاد نردبانی خواهم ساخت که پایه اش پوسیده است و هر چه ارتفاعش را بلندتر کنم زمین خوردنم سخت تر می شود .
نمی دانم شعارها و آرمانهایم را به زبان بیاورم یا نه ؟
نمی دانم از یقینیاتم دم بزنم یا نه ؟
آخر می ترسم وسط راه ضعف ایمانم هم خودم را ضایع کند و هم ارزش ارزشها را پایین بیاورد.
عجب دورانی است بدون شک اگر رحمانیت حق و امید به عاقبت به خیری نبود و خودکشی حرام نبود ، رفتن خیلی راحت تر از ماندن بود ، با تمام عذابهایش ، چرا که رفتن حداقلش ادامه دادن زندگی نکبت بار پر از گناه را همراه نداشت ، اما ماندن است و گناه با همه ی اعضاء و جوارح .
بزرگی می فرمود : این حرفها را نمی شود در عامه مردم زد ، باعث می شود نا امید شوند ، اما برای من و تو که راهمان را انتخاب کرده ایم دیگر خیلی پایین و کم است . اصلا اینطوری فایده ای ندارد و ... .
و من به قول شهید آوینی در خانه مالوف قرار گرفته ام و با غفلتی که دامن خلق را گرفته و دلبسته به تعلقات رنگارنگ چگونه می توانم قدم در میدان نبرد بگذارم ؟
نوشته شده توسط : سید علی علوی